سیاه و کبود

 

می تازید غروب

ایستاده بود

کارون و من

کنار دسته های عینکم

غم از چشمش

موج می شد

مریم کنار آرزوهایم

سیاه روید

***

افاقه نمی کرد

آیه های کافه های کارونی

***

کارون تنگ تر از نفس هایم

سوار بر بال خاطره

به دنبال خودش می گشت

***

طوفان به پا می کرد

در چشمانم

سفر می کرد

در قایق نشخوارها

رسوب می کرد

در تار و پود حقیقت

غرق می شد

در دهلیزی از ذهنم

اینجا

و تا چند لحظه ی دیگر

سرخ و سفید

صبح می زاید

دسته ها ی عینکم

بر شقیقه ها ذوب می شوند

مریم کنار آرزوهایم

سبز می روید

باید که بیدار شوم

باید که عینکم را بردارم....